خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سکوت ام گواه میده
تو خودت شاهدی بر چشمهام و
می خوام
بچگی کنم و بگم کجایی میخوام ببینمت خداااااااااااااااااااااااااااااااا
کجایی
سکوت ام گواه میده
تو خودت شاهدی بر چشمهام و
می خوام
بچگی کنم و بگم کجایی میخوام ببینمت خداااااااااااااااااااااااااااااااا
کجایی
الان توی بغلم اره میخوابه...
جملاتش کامل شده و سوره رو از حفظه یه شیرین کاری رو هم بلد شده که همه رو از خنده روده بر میکنه
که نمگمممممممممممممممممممممم...
قربونش برم الهی الان خابش برد...
همه چیزش شیرینه...
هزار ماشالا آخر شیرینیه...
دوقلوهای همسایه
حتی اعصاب مادرشونو بهم ریختن اما آقا اسین ما با این سنش مدام سعی میکنه به مامان و بابا کمک کنه...
هرچیزی گم میشه از آقا سوال می کنیم اونم سریع پیداش میکنه
برم یاسینو بزارم روی تخت خوابش...
قربون خوابیدنش برم که واقعآ زیباست...
راستی یه دو ماهی هست دیگه پوشکش نمیخاد و تا جیش داره سریع میگه...
راستی یادتون میاد اسم من رز سفید بود؟؟!!
در پناه خدا
ببیننده های قدیمی وبم نا امید شدن ازم و رفتن
دیگه همه چیزم شد یاسینم و یاسین شد همه ی وجودم...
چند روزه که مسافرته و شدیدآ دلتگشم...
همین الان داشتم گریه میکردم برای نینی نازم...
دلتنگشم..
اون هدیه ی خداست به همه ی دلتنگیهام...
پس بهم حق بدید همه ی حرفهام از اون گفتن باشه...
یادمه روزایی که وب رو تازه ساخته بودم ذوق نوشتن مطلب باعث میشد هرهفته و هروز گاهی تا
۴مطلب بنویسم
که حالا خیلی هاشو پاک کردم...
اینجا با پرزخم یادت بخیر یاد همه ی مهربونی هات(پر زخم یه قناری توی کابوسی که مرده قفسی میشه شکسته تو پر سیاه زاغچه)
با دختر آبی الان احتمالا ۱۶ ساله شده
با هنگامه الان یه مهندس کلاس بالا شده(واسه تولد دعوتم کرد نتونستم برم)
با هاتف شهر آینه های زیبا
با ساده عزیزم که همیشه ساده گی رو حفظ کرد(فقیر)
با لیلی دوست نازم
با خط خطی شیطون و....
با دشمن عزیز که هنوزم دوسش دارم(نازیلا)کجایی چرا ساکت میای؟؟!! صدای پاورچین هاتو شنیدم عزیزم
رز صحرا که موافق کامران و حرفهاش بود!!!!
با فرزند ایران که همیشه بدون آدرس میومد احتمالآ وب هخامنش
با یوسف که آخر شوخ طبعی بود
کلاغ راست مغز عزیز که همیشه آخر آرامش بود و از اقلیت مذهبی
با سنندجی های عزیز که آخر ایمان بودند و معرفت
گلاریشاااااااااااااااا هم دوره ایی قدمیم و کتاب خرابه شب که همیشه برای بچه ها آخر خنده بود(توروخدا ناراحت نشو حقیقت تلخه
(میدونم از شوخیم ناراحت نمیشی!!!)
شازده کوچولو و کلبه ی کودکانش
جبران توی اکراین که...
آخ آخ پاشاه هفتمین ساره ی خواب داشت یادم میرفت
همونکه از اول با خواب رویاها بود و با منم هم....کجایی دلتنگ کودکانه هاتم و...
عاشق چاووشی بودژ
هلما...
و روشنک
پرستو و
تال عزیز که انگار بهم نرسیدن...پرستوجون چند وقت پیش تال میگفت خیلی دلش برات تنگ شده
مدیسه که انگار علامه ی دهر بود...که حالا سرباز شده
کریستال گرل که خیلی بیست بود
و هستی که دوست صمیمی و قدیمی دوران کودمی بوده و هست
همونکه دلیجان درس میخونه...
آدینا که ترک زبان بود
میثم که عشق فوتبال بود و عاشق یکی شد
آقای اقبال دوست عزیز
و آقای دارابی که عشق سیاست غرب زده بود اما مهربون
صالح تو کجایی یهو رفتی بدون خدافظی...صالح بود و دختر شرقی هنوز شعرهاشو نگه داشتم (دختر شرقی حسرت عشق را ندانی بهتر است....)
اهالی مدیریت صنعتی گروه گوگل...
شاگردان دکتر الوانی(پدر علم مدیریت دولتی ایران)قرار بود باهم نمایشگاه چهره های مدیریت روبزنیم فکرش از من بود که....بودجش داده نشد
مانی
فرببا
سمیرا قطب که قصه ها و شعرهاش قشنگ بود
مینا
آقایی که با نو ه ی زیباشون(توی عکس وبلاگش بود)از آلمان به نوشته هام سر میزد کاش یادم میموند اسمشو...کاش اتفاقی هم که شده بار می آمد
آقای همتی روانشناس که نسبت به مباحث اولم لطف داشتن
رایکا و خواهرش رز سرخ (رزسرخ رایکا رزسرخ رایکا رزسرخ رایکا) که خیلی وقته به کلبم سری نزدن...
سعید
سواگر
شینا:آخ شینا کجایی دلم برای حرفهای شیرین و خواهرانت تنگ شده...
ونوس
رضا
جامعه شناس ایلامی که یه ماجرایی شد
بچه های قمی(با سرکردگی امیرحسین رضوانی که کچلمون کردن دمشان رابریدیم محض خاطرات... که احتمالآ کلاریشا وبمو بهشون لو داد)
سما جون
محمد زارعی هم مکتب قدیمی که فراموش نشدنیه
و همیشه با شعرهای بی نظیرش توی مکتب ادبیمون کولاک میکردو....
و خیلیای دیگه که واقعآ یادم نیست اسامیشون...
آخ حالا که نگاه میکنم چه روزهای زیبایی داشتم...
همه ی اینها برای نوشته های منو خواندن من و من می آمدند...
یاد همه ی شیرینی های زندگیم به خیر...
دنیایی داشتم
وناگهان چقدر زود دیر میشود
یاسین فقط چند ماه مونده که ۲ساله بشه
هربار که میخوایم ازش عکس بندازیم میدوه جلو دوربین و میگه عسه آس(عکسه عکس!!!)
دوتا دوست پیدا کرده به نام علی و فاطمه که دوقلو هستن
تقریبآ همیشه سر کلاه و اسباب بازیای یاسین با هم دعوا دارن
اما بازم اگه یه روز نبینتشون میگه مامان بریم علی فاطمه
صبح خیلی زود بیدار میشه و از پله ها میره بالا از اونجا داد میزنه که بریم بیاریمش
نمیتونه بیاد پایین
و اینجوریه که ما نیازیبه ساعت گذاشتن نداریم!!!!
قربونش برم
هنوزم ریزه میزست
روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش![]()
منبع:ایمیلهای دریافتیم از مهدی عناصری(خط خطی نامه)
چه سود آن که با من نمی ماند همان بهتر که نشناسد مرا ........
آنکس که می ماند خود خواهد شناخت
جوشی جوشی.
جوشی بده داداش...
وقتی به گوشی رسیدُ شروع میکنه با مکالمه با موجود خیالی پشت خط...
الو
شلاااااااااااااااااااااااااام؟
تتولی؟
خوببببمممممممممم...
و بلند بلند میخنده...
آها آها؟؟!!
خوب خوب؟؟!!
و توی اتاق راه میره درست مثل بابا
وقتی ازش سوال میکنی :باکی داری حرف میزنی
میگه بابا یانینیی ـ عموـ عمه یا...
یا هزار تا آدم دیگه که شاید حتی یکبار هم باهاشون از پشت تلفن حرف نزده باشه...
خونه سازی ش رو خیلی دوس داره...
به شدت به گوشی من علاقه داره تا حالا هم دوبار به خاطر یاسین رفته مرخصی و تعمیر...
خط خطی کردن دیوار روشن خاموش کردن کامپیوتر براش لذت بخشه...
بالا رفتن از پله های اتاقم...
و ریخت و پاش اون ـ
با مامان و بابا نماز میخونه اذون رو حفظه
عاشق خوراکیای ترشه
مخصوصا لواشک:
لالاشک بده داداش
!!!!
پلنگ صورتیشو دوس داره و براش لالایی میخونه...
و بوسش میکنه...
منو هم دوس داره و هروقت منو میبینه بغل میخواد رو شونم سر میگذاره...
بعدشم میره سراغ کیفم....![]()
دیروز سطل ماستو از یخچال برداشته بود و روی سرش خالی کرده بود...
واقعآ صحنه ی بامزه ایی بود....
ما با صدای خندش رفتیم آشپزخونه
دیدیم که بعله ه ه ه داره به خودش و شیرین کاریاش میخنده
ماهم حسابی خندیدم...
تازه بعدشم میگفت ماش بده بخوره (بخورم)...
خوش خوراکه تا حالا نشده از غذایی بدش بیاد...(خدارو شکر)
امروز که داشتم ناهار میخوردم متوجه شدم که هم زمان باخوردن هرلقمه ی من دهانش رو باز میکنه و به دهنم خیره میشه...
اما ساکت و مظلوم نشسته بود و چیزی نمیگفت...
غذا رو براش لقمه کردم با اشتها خورد و اومد رو زانو هام نشست
یاسین خیلی دوست دارم نازنینم...
خدایا ازت ممنونم که این گل دوسداشتنی و هدیه ی زیبا رو به من و خانوادم دادی
مثل هیشه بعد از بیدار شدنش اومد بالای سرم
و بیدارم کرد با همه ی شیرین زبونیاش
هر جا میرم مثل سایه دنبالم میاد
من عاشق این کاراشم ولی ظاهرآ خیلی ها دوس ندارن دنبال من بیاد
و دوسم داشته باشه
امروز داداش وسطی سشوار روی طاقچه ول کرده بود
یاسین هم سیمشو کشیدو......
افتاد روی سرش
تا میتونست گریه کرد منم همراهش گریه کردم تا ساکت شد
و اومد نازم کرد...!!!
و افتاد توی بغلم تا تونست خودشو برام لوس کرد
حالا دیگه اینقدر بزرگ شده که میدونه اتو قبلمه ی غذا و سوپ و شیر داغه( داخه)
و اگه غذاشو زمین برسه بد و نوچ نوچ میکنه همراه با سر تکون دادنش
اینقد بزرگ شده که میدونه نباید موها رو بکشه و قتی هم این کارو میکنه سریع سرشو میگیره![]()
اینقد ربزرگ شده که وقتی تشنشه بگه آب
و ...
خیلی کارای دیگه...
دالی بازی کردناش عشق ماشین بودناش دست به گوشی زدناش و گفتن الو نینی بزار
یعنی برام آهنگ لالایی گل نینی باید براش بگذارم
وقتی بابا میره خرید میگه بغل...
چون میخواد بره کمکش...
نینی یاسینم خیلی بزرگ شده