تولد
ولی انگار تولد منه!!!!
دیروز که بادبادکها رو براش باد میکردم خودشو مینداخت روشون و وقتی میترکید اونقدر گریه میکرد که....
همه ی کارهاش شیرین و دوس داشتنیه...
به حق که معجزه ی خداشت توی کلبه ی کوچک ما...
امروز نینی یک ساله شدبراش یه بلیز شرت خریدم که واقعآ بهش میاد به زودی عکس تولدش رو میگذارم
که شما ببینیدش
حسابی بزرگ شده مرد شده جوجوم![]()
وقتی یادم میاد که رفتم اتاق نوزاد ها و چشممون به هم افتاد و بغض اون لحضش یادم میاد یه شیرینی حاص یه عشق عجیب توی دلم موج میزنه
راستی دیروز کتابمو پاره کرد بعد هم بستش و فرار کرد با پاهای ظریف و کوچولوش زمین خوردو شروع کرد به غلط زدن... و بلند جیغ میکشید و میخندید
چقد شیرینه کاراش...
امروز صبح امد بالای سرم و روی بالشتم دراز کشید![]()
لب و دماغم رو با انگشتاش لمس میکرد
وقتی که بیدارم کرد...
با در آوردن ادای خمیازم منو خوب خندوند
کوچولو میخاد ادای منو در بیاره با این سن کمش به قول داداشی اندازه ی ۵ ساله ها میفهمه ...
وقتی بابا بلند صحبت کنه بشدت نگران میشه و نازش میکنی
میگه ناییی ناااااااایی![]()
یعنی نازی نااااااازی
و بلند لبخند میزنه...
بالاخره یک سال گذاشت باورم نمیشه
امروز برای بادبادکهایی که ترکوند رفتم جایگزین بخرم که پشت سرم کلی گریه کرد و آآآآآآآآآآدی آآآ
منم بغلش کردم و بردم
یه کلام بگم دوسش دارم...
همه چیزش برام شیرینه...
هر روزش برام تولده...
تولدت مبارک نازنینم![]()

