صدای زنگ تلفن میمومد من تو فکر...

داد زد آجی گوشی بق دال

صبح خیلی زودبیدار میشه وسرجال وبیخبر ازدل آدم بزرگا

شاد و شیرین هممونوبیدار میکنه...

  سوره حمد دعای فرج رو و جدیدآهم ربنارو ازبر شده...

و با شیرینی کودکانش

برامون میخونه...

بابارو صدا میکنه:

بابا قر --- آن بخون

موقع ازون هم بست جلوی تلویزون میشینه و باهاش میخونه...

اخلاقای قشنگی داره که وقتی میبینم باهم سن وسالاش هم بازی شده

ناراحتم میکنه

ازاینکه یاسین درست برعکس هم سن و سالاش

نه بچه هارو حل میده نه زور گویی میکنه و تمام  اسباببازیاشو بزل و بخشش میکنه البته بجز اسبش که خیلی دوسش داره

در حالی که دوستاش باهاش خوب نیستن وبهش حسادت میکنه...

و اذیتش میکنن

موهاشومیکشن و...

اونم بانهایت مظلومی میاد با بغض میگه آجی این منو میزنه

چرا باید بچه ایی این روح رو واین خصلت بد رو داشته باشه

واقعآ چی میشه که بچه ها اینطوری میشن...؟!٬

حتی بارها دیدم که هم سن وسالای یاسین کارهای ترسناک و... میکنن که قالب گفتن نیست...

این برام وحشتناکه

یه مدته که نمیزارم یاس با هم سن وسالاش بازی کنه

و با مامان به خونه آشناها بره.تنهاییپارکو گردش میبرمش...خونرو پر کردم از تمام اسباب بازی هایی که میتونه سرگرمش کنه...

اون خیلی باهوشه...

بهم میگفت:

آجی دلم برا علی فاطمه. قارشام(آرشام) تنگ شده....(دوستاش)

 من میترسم ازاینکه یاسین قراره توی این آدمها بزرگ بشه آخه خانواده  و من که همیشه پیشش نیستیم

یکی بگه من چیکار کنم؟؟!!