بت سازی...
این یک نمونه از اصل بت سازی بود، افرادی که با نیت خوب کار را شروع می کنند اما کاملاً به مسیری اشتباه کشیده می شوند. ما سعی می کنیم افراد را مجبور به انجام کارهایی بکنیم که آرزو داشتیم انجام دهیم. آنها را بعنوان نمونه هایی از زندگی که دوست داریم، بالا می بریم. شنیده ام که می گویند، می توان از قهرمانان یک فرد، درمورد او اطلاعات کسب کرد. ما افراد دارای خصوصیات موردنظرمان را بالا می بریم، چه یک خواننده باشد، چه یک هنرپیشه، ورزشکار، سیاستمدار یا ... آنها را بت می کنیم و فراموش می کنیم که آنها هم انسان هستند.
بت ها و جامعه
حامد یک هنرپیشه تقریباً معروف است. یک شب که تا دیروقت مهمانی بود، در راه برگشت به خانه پلیس اتومبیلش را متوقف می کند. افسر پلیس به سمتش می آید و از او مدارک ماشین و گواهینامه می خواهد. افسر پلیس حامد را می شناسد و از او امضا می خواهد، کمی با او گپ می زند و بعد به او اجازه می دهد که برود اما دیگر تکرارش نکند. تا چند سال بعد این اتفاق خیلی برای حامد می افتد. همین باعث می شود که فکر کند بالاتر از بقیه مردم است. یک روز حامد در تصادفی یک نفر را زخمی میکند. به جای اینکه به زندان برود، وارد خدمات اجتماعی می شود و او را برای تدریس به هنرستان بازیگری می فرستند. آنجا هم مورد تحسین و ستایش طرفدارانش قرار می گیرد و می بینید که کارش زیاد هم بد نیست. چند بار تابه حال درمورد چنین افراد معروفی چنین چیزهایی شنیده اید و با خود فکر کرده اید که آنها چطور می توانند اینقدر نا آگاه باشند؟ من فکر می کنم این نتیجه مستقیم اصل بت سازی است. این افراد کسانی هستند که جامعه از آنها بت ساخته و کم کم خودشان هم تصور می کنند که جایگاهشان دقیقاً همان بوده است. هنرپیشه های بانفوذی هستند که تهدید می کنند اگر به کسی که آنها دوست ندارند در انتخابات رای بدهیم از شهر می روند. کمی درمورد این فکر کنید، هنرپیشه فقط کسی است که چیزی که کس دیگری نوشته است را می خواند، و دقیقاً به طریقی که باز کس دیگری به او می گوید نقش بازی میکند. هنرپیشه ها معمولاً بیشتر به خاطر وضعیت ظاهریشان فردی می شوند که هستند و آن هم تقریباً از کنترل خودشان خارج بوده است. موضوع جالب این است که یکی از تمجیداتی هم که به آنها گفته میشود این است که: "موفقیت اصلاً عوضشان نکرده است"!!
مایکل جکسون می تواند به تلویزیون برود و تایید کند که با بچه ها بازی می کند. بگوید که به هیچ طریقی بهتر از این نمی توان عشق خود به بچه ها را نشان داد و وقتی ببیند که حرفش با واکنش شدید روبه رو می شود تعجب کند. افراد عادی ازاینکه او می تواند اینقدر احمق باشد، بهت زده می شوند. اما کمی درمورد آن فکر کنید. این آدم در یک محیط کاملاً حفاظت شده زندگی می کند. هیچ کس دور و بر او نیست که او را سرزنش کند. هیچ دوستی ندارد که اشتباهش را به او گوشزد کند. او کارمندانی دارد که آنها هم به هیچ وجه به خاطر ترس از دست دادن کارشان خطر نمی کنند.
هنرپیشه دیگری روزنامه را ورق می زند و می بیند که در آن از او قهرمان سازی کرده اند. با خود فکر می کند، بله من آدم خاصی هستم. یک نفر از راه میرسد و عنوان میکند که او آدم تعصبی است. بعد آن فرد باید مجازات شود. چطور توانست جرات چنین حرفی به خود بدهد؟ آن هنرپیشه هیچوقت به این فکر نمیکند که ممکن است آن فرد درست گفته باشد. آنقدر در کارش او را بالا برده اند که دیگر چنین افکاری برایش مسخره است.