یه گنجشک زخمی محکم افتاد توی حیاط و پشت سرش یه عالمه گنجشک اومدن رو دیوار یه سریا شون سراسیمه توی ارتفاع کم پر واز میکردن یکی شون لبه ی ایون نشسته بود و مدام داد می زد و می گفت عقاب داره میاد جیق میکشید  و نوکشو تا آخر باز میگرد...
پرنده ی زخمی می خواست خودشو مخفی کنه همه ی پرنده ها نگرانش بودن اومدم نجاتش بدم که خدا گفت نه دس نگه دار . فقط تماشا کن
با تقلا بالهای زخمیشو به زمین میکشید و بازحمت می خواست خودشو  به یه پناه گاه برسونه تا اونجا
داد زد: ای خدا کجاااایی پس ...
 بغضم گرفته بود به خدا گفتم پس چرا کاری نمی کنی...
توی اون همه داد و بیداد یکی از پرندها هم گفت کو اون خدایی که میگفتن؟!
یه هو پرنده پرواز کرد...

همه نگاش کردن کسی نفهمید چی شد... اما پرنده در حال پرواز چیزی با خودش زمزمه کرد و .... 
خدا  نگاهی انداخت

                              من تو رو توی سختی می گذارم تا به من نزدیک شی...