او میرود و شوالیه تنها می ماند.............

در قلعه ای که خود را در آن محصور ساخته ......
کسی سراغی میگیرد از قدیم.........
شوالیه به دنبال او خواهد رفت ، گر چه دیر است....
دیگر نمیخواهم صدایت را بشنوم.....
میخواهم یادی از تو نباشد.....
چون دوست دارم زندگی را در آرامش باشی.....
و من پر از آشوب و زخم و جدل روزگارم....
این ها آخرین ناگفته های شوالیه بود..........
میدانم که هر روز بارانی میشوی...........
پس بگذار من هم بارانی بمانم...................
دیگر نمیخواهم صدایت را بشنوم.........
و شوالیه اخرین وداع را میکند...........
 
   کاش میدانستید شوالیه هنوز میجنگد